داستان کوتاه
بعد از تمام شدن امتحانات سال دوم دبیرستان در یک تابستان گرم در مزرعه ای شروع به کار کردم. کار من در آن مزرعه درو کردن محصول بود. البته باید بگویم که فقط سعی می کردم این کار را انجام دهم ولی حاصل کار رضایت بخش نبود چون کار درو به عهده یک شرکت بزرگ بود و درو کردن با یک ماشین دروی غول پیکر انجام می شد. آن روز بعدازظهر اصلاً دوست داشتنی نبود و من به کندی در کنار کسی کار می کردم که مهارت زیادی داشت و با سرعت چند برابر من کار می کرد. احساس ناتوانی می کردم گویی در جنگی گیر کرده بودم و روی یک تانک غول پیکر از این سو به آن سو کشانده می شدم.
این مقاله اختصاصاً برای یاد بگیر دات کام تهیه شده است استفاده از آن با ذکر منبع همراه با لینک آن و نام نویسنده یا مترجم مجاز است